اين يه وبلاگ شامل همه چی ازجمله جک وداستان طنز و عـکس و اهنگ و ....


 
پدر : دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی
پسر(دانشجوی رشته مهندسی صنایع): نه! من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
پدر: اما دختر مورد نظر من، دختر «بیل گیتس» است
پسر: آهان اگر اینطوریه، قبول است
پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند
پدر: اما این مرد جوان، قائم مقام «مدیرعامل بانک جهانی» است
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است
 
بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود

پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم
پدر: اما این مرد جوان داماد «بیل گیتس» است
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد
و معامله به این ترتیب انجام می شود
نتیجه اخلاقی: حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید چیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی را برگزینید


برچسب‌ها: <-TagName->
+ تاريخ دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:,ساعت 21:15 به قلم محمدرضا   |

ضد حال یعنی این!!!!!
دخترجوانی از مکزیک برای یک مأموریت اداری چند ماهه به آرژانتین منتقل شد
پس از دو ماه ، نامه ای ازنامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون
لورای عزیز ، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که دراین مدت ده بار به تو خیانت کرده‌ام !!! و می دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من را ببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست
باعشق : روبرت
دخترجوان رنجیـده خاطر از رفتار مرد ، از همه همکاران و دوستانش می خواهد که عکسی از نامزد ، برادر ، پسرعمو ، پسردایی ... خودشان به اوقرض بدهند و همه آن عکس ها را همراه با عکس روبرت ، نامزد بی وفایش ، دریک پاکت گذاشته و همراه با یادداشتی برایش پست می کند ، به این مضمون
روبرت عزیز ، مرا ببخش ، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم ، لطفاً عکس خودت را از میان عکس‌های توی پاکت جدا کن و بقیه را به من برگردان


برچسب‌ها: <-TagName->
+ تاريخ دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:ضدحال,پسر,نامزد,مکزیک,ساعت 21:14 به قلم محمدرضا   |

از خاطرات یک عروس

دوشنبه
 الان رسیدیم خونه بعد از مسافرت  ماه عسل و تو خونه جدید مستقرشدیم.
خیلی سرگرم کننده هست این که واسه ریچارد آشپزی می‌کنم . امروز می‌خوام یه جور کیک درست کنم
 که تو دستوراتش ذکر کرده 12 تا تخم مرغ رو جدا جدا بزنین ولی من کاسه به اندازه‌ی کافی نداشتم واسه‌ی همین مجبور شدم 12 تا کاسه قرض بگیرم تا بتونم تخم مرغ‌ها رو توش بزنم .

از خاطرات یک عروس

دوشنبه
 الان رسیدیم خونه بعد از مسافرت  ماه عسل و تو خونه جدید مستقرشدیم.
خیلی سرگرم کننده هست این که واسه ریچارد آشپزی می‌کنم . امروز می‌خوام یه جور کیک درست کنم
 که تو دستوراتش ذکر کرده 12 تا تخم مرغ رو جدا جدا بزنین ولی من کاسه به اندازه‌ی کافی نداشتم واسه‌ی همین مجبور شدم 12 تا کاسه قرض بگیرم تا بتونم تخم مرغ‌ها رو توش بزنم .

سه‌شنبه


 ما تصمیم گرفتیم واسه‌ی شام سالاد میوه بخوریم . در روش تهیه‌ی اون نوشته بود « بدون پوشش سرو شود


 » (dressing= لباس ، سس‌زدن) خب من هم این دستور رو انجام دادم ولی ریچارد  یکی از دوستاشو واسه شام آورده بود خونه مون . نمی‌دونم چرا هر دو تاشون وقتی که داشتم واسه‌شون سالاد رو سرو می‌کردم اون جور عجیب و شگفت‌زده به من نگاه می‌کردن.


 


چهارشنبه


 من امروز تصمیم گرفتم برنج درست کنم و یه دستور غذایی هم پیدا کردم واسه‌ی این کار که می‌گفت  قبل از دم کردن برنج کاملا شست‌وشو کنین.


 پس من آب‌گرم‌کن رو راه انداختم و یه حموم حسابی کردم قبل از این که برنج رو دم کنم . ولی من  آخرش نفهمیدم این کار  چه تاثیری تو دم کردن بهتر برنج داشت .


 


پنج‌شنبه


 باز هم امروز ریچارد ازم خواست که واسه‌ش سالاد درست کنم . خب من هم یه دستور جدید رو امتحان کردم .


تو دستورش گفته بود مواد لازم رو آماده کنین و بعد اونو روی یه ردیف  کاهو پخش کنین و بذارین یه ساعت بمونه قبل از این  که اونو بخورین . خب منم کلی گشتم تا یه باغچه پیداکردم و سالادمو روی یه ردیف از کاهوهایی که اون جا بود پخش و پرا کردم و فقط مجبور شدم یه ساعت بالای سرش بایستم که یه دفعه یه سگی نیاد اونو بخوره.  ریچارد اومد اون جا و ازم پرسید من واقعا  حالم خوبه؟؟


نمی‌دونم چرا ؟ عجیبه !!! حتما خیلی تو کارش استرس داشته. باید سعی کنم یه مقداری دلداریش بدم.


 


جمعه


امروز یه دستور غذایی راحت پیدا کردم . نوشته بود همه‌ی مواد لازم رو تو یه کاسه بریز و بزن به چاک (beat it = در غذا : مخلوط کردن ، در زبان عامیانه : بزن به چاک) خب منم ریختم تو کاسه و رفتم خونه‌ی مامانم . ولی فکر کنم دستوره اشتباه بود چون وقتی برگشتم خونه مواد لازم همون جوری که ریخته بودمشون تو کاسه مونده بودند.


 


شنبه


 ریچارد امروز رفت مغازه و یه مرغ خرید و از من خواست که واسه‌ی  مراسم  روز یک‌شنبه اونو آماده کنم ولی من مطمئن نبودم که چه جوری آخه می‌شه یه مرغ رو واسه  یک‌شنبه لباس تنش کرد و آماده اش کرد .


قبلا به این نکته تو مزرعه‌مون توجهی نکرده بودم  ولی بالاخره یه لباس قدیمی عروسک پیدا کردم و با کفش‌های خوشگلش ..وای من فکر می‌کنم مرغه خیلی خوشگل شده بود.


وقتی ریچارد مرغه رو دید اول شروع کرد تا شماره‌ی 10 به شمردن ولی بازم خیلی پریشون بود.


 حتما به خاطر شغلشه یا شایدم انتظار داشته مرغه واسه‌ش برقصه.


 وقتی ازش پرسیدم عزیزم آیا اتفاقی افتاده ؟شروع کرد به گریه و زاری و هی داد می‌زد آخه چرا من ؟ چرا من؟


 هووووم ... حتما به خاطر استرس کارشه ... مطمئنم ...


برچسب‌ها: <-TagName->
+ تاريخ دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:عروس,داماد,غذا,لباس,ساعت 21:9 به قلم محمدرضا   |

صبحی مادری برای بیدار کردن پسرش رفت.
مادر: پسرم بلند شو. وقت رفتن به مدرسه است.
پسر: اما چرا مامان؟ من نمی خوام برم مدرسه.
مادر: دو دلیل به من بگو که نمی خوای بری مدرسه.
پسر: یک که همه بچه ها از من بدشون می یاد. دو همه معلم ها از من بدشون می یاد.
مادر: اُه خدای من! این که دلیل نمی شه. زود باش تو باید بری به مدرسه.
پسر: مامان دو دلیل برام بیار که من باید برم مدرسه؟

 


مادر: یک تو الآن پنجاه و دو سالته. دوم اینکه تو مدیر مدرسه هستی!!
 


برچسب‌ها: <-TagName->
+ تاريخ دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:,ساعت 21:6 به قلم محمدرضا   |

روزی، وقتی هیزم شكنی مشغول قطع كردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه. وقتی در حال گریه كردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می كنی؟ هیزم شكن گفت كه تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت.
"آیا این تبر توست؟" هیزم شكن جواب داد: " نه" فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید كه آیا این تبر توست؟ دوباره، هیزم شكن جواب داد : نه. فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید آیا این تبر توست؟ جواب داد: آره.
فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شكن خوشحال روانه خونه شد.

یه روز وقتی داشت با زنش كنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی آب.
هیزم شكن داشت گریه می كرد كه فرشته باز هم اومد و پرسید كه چرا گریه می كنی؟ اوه فرشته، زنم افتاده توی آب. "

 فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید : زنت اینه؟ هیزم شكن فریاد زد: آره!
فرشته عصبانی شد.

" تو تقلب كردی، این نامردیه "

هیزم شكن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. می دونی، اگه به جنیفر لوپز "نه" می گفتم تو می رفتی و با كاترین زتاجونز می اومدی. و باز هم اگه به كاترین زتاجونز "نه" میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی. اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود كه این بار گفتم آره.

نكته اخلاقی: هر وقت مردی دروغ میگه به خاطر یه دلیل شرافتمندانه و مفیده


برچسب‌ها: <-TagName->
+ تاريخ دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:,ساعت 21:4 به قلم محمدرضا   |

امریکا :
زن و شوهر دعوا می کنند.اون وسط سه چهار تایی شیشه و ظرف و ظروف هم میشکنه.شب میشه و هر دو میخوابند.وسطای شب، زن تفنگ شکاری شوهرش رو بر میداره و دو گلوله توی سر شوهرش خالی می کنه عروس! بعد هم با خیال راحت میخوابه تا فرداش که پلیس دستگیرش می کنه و به جرم قتل محاکمه می شه.هر چقدر هم وکلای زن تلاش می کنند تا نشون بدن زن تعادل روانی نداره فایده ای نداره و زن به اعدام محکوم میشه و واحد مرکزی خبر یکی از کشور های آسیایی فریاد وامصیبتا و وغیرتا راه میندازه که مسلمونا چه نشسته اید که یک دیوانه که از لحاظ عقلی به بلوغ نرسیده رو دارن به جرم قتل شوهر بدریخت و بی تربیتش اعدام میکنند و بعد هم دوازده تا آمار مختلف درباره میزان بالای قتل و جرم و جنایت در امریکا به خورد ملت میدن و در نهایت نتیجه می گیرن که این فتل به خاطر سیاست های اوباماست! فرداش هم سه تا نوجوون 18 ساله که در 8 سالگی مرتکب قتل شدند در زندان اون کشور آسیایی اعدام می شن و یه لیوان آب روش!
علت دعوا: عدم توافق بر سر مشاهده سریال گریز آناتومی کانال 13 و راگبی کانال 15
فرانسه :
زن و شوهر دعوا می کنند.زن قهر می کنه و به خیابان میره و مقابل کاخ الیزه دست به اعتصاب میزنه.خبر این اعتصاب به سرعت در همه جای دنیا می پیچه.فرداش تمامی مهاجران غیر قانونی آفریقایی و آسیایی ، تمام زنان بیوه و مطلقه و اون جوری،تمامی اعضا و کارکنان سفارت خانه های یکی از کشوران آسیایی و تمام کارکنان ادارات دولتی فرانسه به اعتصاب می پیوندند و دو هزار و پانصد خبرنگار از سراسر دنیا و پنج هزار خبرنگار از یکی از کشور های آسیایی از لحظه لحظه این اعتصاب عکس و تصویر تهیه می کنند.پس فرداش دویست و سی سایت و وبلاگ در حمایت از این اعتصاب درست میشه و کمپین حمایت از «زنان توسری خورده و تحقیر شده به دست شوهرای دیو صفت» توسط انجمن فمنیست های مقیم پاریس اعلام موجودیت می کنه.در روز سوم اعتصاب کامیون دارن و تاکسی رانان و رانندگان مترو و خلاصه هر کسی که پشت فرمون میشه به اعتصاب می پیونده و عملاً سیستم حمل و نقل فرانسه فلج میشه .دو هزار و پانصد خبرنگار از سراسر دنیا در حالی که نسبت به وقوع یک فاجعه در فرانسه هشدار میدن این خبر رو به تمام دنیا مخابره می کنند و پنج هزار خبرنگار متعلق به یک کشور آسیایی در حالی که بشکن میزنند ، نابودی قریب الوقوع سارکوزی و دولتش رو به خبرگزاری متبوعشون گزارش می کنند.در روز پنجم اعتصاب به غیر از سارکوزی و خانواده اش بقیه فرانسوی ها به اعتصاب می پیوندن و در یکی از کشور های آسیایی روز ملی حمایت از زنان مظلوم ! به عنوان روز ملی ثبت میشه و به کمک تبلیغات 24 ساعته رسانه ای و انواع و اقسام خوراکی های خوشمزه یک عدد راهپیمایی کاملاً خود جوش علیه سارکوزی و دولت استکباری فرانسه و اسرائیل و امریکا و در حمایت از مردم فلسطین راه میفته و پرچم امریکا و فرانسه و سایر کشور های اروپایی به آتش کشیده میشه.در روز ششم اعتصاب زن و شوهر از هم طلاق می گیرن و اعتصاب و اعتراض بدون کشته و زخمی و حتی بدون یک مورد تجاوز به اتمام میرسه و همه میرن خونه هاشون و در یکی از کشور های آسیایی پرده از نقش یکی از کشور های امریکای شمالی در به راه انداختن این بلبشو برداشته میشه.راستی این وسط یه روزنامه هم که نیازی نیست بگیم کیه هزار تا فحش خار مادر و دو هزار تا نسبت بی ناموسی به بانو سارکوزی (برونی سابق) پرتاب می کنه!
علت دعوا:خیانت
ایتالیا :
زن و شوهر دعوا می کنند و چون هر دوشون متعلق یه دو تا خانواده مافیایی مختلف هستند یه جنگ تمام عیار بین این دو تا خانواده رخ میده و اوضاع شلوغ پلوغ میشه و برلوسکونی هم که میبینه همه جا شلوغه و کسی خواسش نیست یه دختر 17 ساله دیگه رو شبانه به ویلای شخصیش دعوت می کنه.
علت دعوا:جرو بحث بر سر اینکه کدوم خانواده خفن تره
ایران :
زن و شوهر دعوا می کنند.ابتدا مقادیری فحش به پدر و مادر دو طرف داده میشه.سپس شوهر محترم تا جایی که میخوره زنش رو کتک میزنه.بعد هم سه روز تمام خانوم رو از سقف آویزان میکنه و در نهایت دو ماه تموم خانوم رو در خونه زندانی می کنه.بعد زن مذکور شکایت می کنه و به علت شکستگی سه دنده ، در رفتگی کتف ، ترک خوردن استخوان ساق پا و لخته خون در سر تقاضای طلاق میده ولی از اونجایی که این آسیب های پیش پا افتاده نمیتونه مانع از وظایف زناشویی بشه تقاضا رد میشه و قضیه با سه جلسه مشاوره ختم به خیر میشه!
علت:علت خاصی نداره کلاً طبق نظرات و تجربیات مادر شوهر باید گربه رو دم حجله کشت!
عربستان :
بین شوهر و زن هایش دعوا میشه.طبق قانون در چنین مواردی شوهر حق داره یه زن دیگه هم بگیره.اتفاق دیگه ای نمیفته
علت دعوا: عدد زوجات اینقدر زیاده که نوبت به همشون نمیرسه!!!
امارات :
زن و شوهر اصولاً حالشو ندارند با هم دعوا کنند
برچسب‌ها: <-TagName->
+ تاريخ دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:دعوا,زن,شوهر,امریکا,ایران,امارات,ساعت 1:5 به قلم محمدرضا   |

چه ها بياين، ميخوام با واقعيت زندگي آشناتون كنم!...
..
.
...
..
... ... .
..
.....
..
.
...
....
.....
.....
.....
.....
اماده اید؟؟
...
بچه ها----> واقعيت زندگي!

واقعيت زندگي ----> بچه ها!

برچسب‌ها: <-TagName->
+ تاريخ یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:,ساعت 22:49 به قلم محمدرضا   |

1- هوی گوسفند چه خبرته؟!؟!
گوسفند در اصل به موجودی پشمالو و بی نزاکت گفته می شود که اندک زمانی است پایش را در شهر گزارده (همون دهاتی) ولی ما امروزه به رانندگانی که چراغ قرمز را رد می کنند، رانندگانی که به محض سبز شدن چراغ و جهت یادآوری خاطره حنابندان مادر بزرگشان بوق های ممتد می زنند، عابرانی که از وسط اتوبان رد می شوند و یا صف اتوبوس را رعایت نمی کنند، بازیکنان تیم ملی فوتبال وقتی موقعیتی را خراب می کنند و کسانی که موقع راه رفتن پای دیگران را لگد می کنند می گوییم: هوی گوسفند چه خبرته؟!؟!




2-از همه پسرها متنفرم

از آنجایی که تب پیدا کردن بوی فرند (BF) در بین دوشیزگان دبیرستانی بسیار رواج پیدا کرده و یک جورایی از نان شب هم برای این عزیزان واجب تر است و از آنجایی که این نوگلان عمراً به پسر پایین تر از 25 سال پا بدهند و از آنجایی که یک پسر 25 ساله خیلی چیزها را می داند ولی یک دختر 16-17 ساله خیلی چیز ها را نمی داند پس طبیعی است که این وسط چه کسی باید گرگ شود و چه کسی قربانی....
طبق آمار های گرفته شده 99 درصد دختران دبیرستانی قبل از خوردن 100 عدد قرص دیازپام و خودکشی این جمله را بیان می کنند: از همه پسر ها متنفرم!


3-بابا جون هر وقت خواستی بیای خونه 2 تا شمع هم بگیر. چون برق نداریم!

جمله ای که طی ماه گذشته بسیار پر کاربرد شده است و از آنجایی که هر حرف دیگری در این رابطه بزنیم تبدیل به سیاسی می شویم و اینا پس دیگه چیزی نمی گیم و مثل شهروند نمونه میریم سراغ موضوعات کم خطرتر!


4-الو! صدات قطع و وصل میشه.برو یه جا که آنتن داشته باشی!

طبق تحقیقات به عمل آمده به طور متوسط نیمی از زمان مکالمه با تلفن همراه در اقصی نقاط کشورمون صرف گفتن جمله بالا می گردد. شایان ذکر است در پاره ای از موارد جملات دیگری به جای جمله بالا به کار می روند که شامل همین مضمون هستند و عبارتند از: قطع و وصل میشی حاجی ، نقطه کور ایستادی صدات نمیاد، برو اون خطت رو بفروش با پولش آدامس بخر، ای مخابرات فلان فلان شده،..... (سانسور شد !!) بلده هی پول قبض بگیره! (به جای کلمه فلان فحش های مورد نظر را جایگذاری کنید)

5- آقای مجری، لطفاً یه کم راهنمایی کنید؟
منظور از جمله بالا مسابقات تلویزیونی و مجریان دلنواز و جایزه های نفیس (اعم از ساعت مچی و دیواری و رومیزی و زیر میزی و کنار میزی و اشتراک یک سال پوشک My Baby و دویست و چهل و نه تومان پول نقد و ...) و شرکت کنندگان بسیار باهوش (با بهره هوشی در حد جلبک های فتوسنتز کننده اعماق اقیانوس ها) می باشد.
معمولاً عبارت « آقای مجری میشه یه راهنمایی بکنید؟» بعد از قرائت سوال توسط مجری بامزه و تو دل بروی برنامه ، توسط شرکت کننده که احتمالاً صغری 34 ساله و ترشیده و یا کرم علی 14 ساله و محصل می باشند، پرسیده می شود (نگاهی به شرایط سنی و اجتماعی شرکت کنندگان این مسابقه، خود به تنهایی برای نشون دادن سطح نازل این برنامه ها کافیه).
تا شرکت کننده محترم بتواند بعد از راهنمایی های مربوطه توسط مجری محترم (که بسته به آی کیوی شرکت کننده از حرکات موزون تا گفتن جواب مسابقه تغییر می کند) به جواب مورد نظر دست بیابد. سوالات برنامه نیز موضوعاتی همچون آرامگاه خواجه حافظ شیرازی کجاست؟ ، تعداد انگشتان دست و یا پا در انسان چند تاست؟ ، علی دایی کیست ، چرا زن نمی گیری و موضوعاتی از این قبیل می باشد!


6-ای بابا! آقای راننده، من هر روز این مسیر رو با تاکسی میام. دیروز 250 تومان بود. یعنی چی الان میگی باید 1250 تومان بدم؟!؟!

در جایی که گنجشگکان میومیو می کنند و سگ ها جیک جیک و گربه ها واق واق ، پس خیلی طبیعی است که صبح روز بعد کرایه را چند برابر کنند!


7-آقای دکتر مریض تخت دو که دیروز عملش کرده بودین، همین الان تموم کرد!

آقا جان من اشتباهات پزشکی هم جزئی از عمل های جراحیه! به فرض هم که یه دکتر متخصصی از هر 4 نفری که عمل می کنه 3 نفرشون می میره. دلیل نمیشه که شما فکر کنید این بنده خدا سواد نداره و به خاطر پارتی و رابطه و اینا مدرکش رو گرفته! اصلاً اگه طرف آدم نکشه که بش نمی گن دکتر که! بابا جان اون یه چیزی حالیشه. طرف دکتره ها! گیر نده عزیزم. برو ماستتو بخور. به توچه طرف چه جوری و از کجا (منظور اوکراین نیست ها!) مدرکشو گرفته؟


8-شلام ژن. اون پنژره رو ببند شوژ میاد! (یعنی:سلام زن.اون پنجره رو ببند سوز میاد)

بحمدالله در زمینه اعتیاد و معتاد پروری توانستیم بترکونیم و موفق شدیم سن اعتیاد را به حدود 14 الی 15 سالگی کاهش بدیم و اصولاً در این زمینه هیچ یک از استاندارد های جهانی برای ما رقمی به حساب نمی آیند. در هر صورت جمله بالا یکی از پرکاربردترین جملاتیه که هر روز میشنویم یا شاید هم خودمون به زبونش میاریم!


9-برخورد یک دستگاه مینی بوس با یک سواری حادثه آفرید!

خوب دیگه همه میدونیم خودرو هامون فرسوده اند و جاده هامون فرسوده تر و رانندگانمون خواب آلوده تر!

برچسب‌ها: <-TagName->
+ تاريخ یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:,ساعت 22:47 به قلم محمدرضا   |

 شقایق گل همیشه عاشق

شقایق گفت با خنده    نه بیمارم نه تبدارم

اگر سرخم چنان آتش   حدیث دیگری دارم

 

گلی بودم به صحرایی    نه با این رنگ و زیبایی

نبودم آن زمان هرگز     نشان عشق و شیدایی

 

یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود

و صحرا در عطش می سوخت   تمام غنچه ها تشنه

و من بی تاب و خشکیده    تنم در آتشی می سوخت

 

ز ره آمد یکی خسته    به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود

 

ز آنچه زیر لب می گفت  شنیدم سخت شیدا بود

نمیدانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود اما

طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد

             از آن نوعی که من بودم

             بگیرند ریشه اش را و بسوزانند

شود مرهم برای دلبرش    آندم شفا یابد

 

 

چنانچه با خودش می گفت   بسی کوه و بیابان را

بسی صحرای سوزان را      به دنبال گلش بوده

و یک دم هم نیاسوده    که افتاد چشم او ناگه به روی من

بدون لحظه ای تردید    شتابان شد به سوی من

به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و به ره افتاد

 

و او می رفت و من در دست او بودم

و او هر لحظه سر را رو به بالاها تشکر از خدا میکرد

 

پس از چندی هوا چون کوره آتش زمین می سوخت

و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت

به لب هایی که تاول داشت گفت : اما چه باید کرد ؟

             در این صحرا که آبی نیست

             به جانم هیچ تابی نیست

 

اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من

برای دلبرم هرگز دوایی نیست

و از این گل که جایی نیست

 

خودش هم تشنه بود اما نمی فهمید حالش را

چنان میرفت و من در دست او بودم

و حالا من تمام هست او بودم

دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟

نه حتی آب   نسیمی در بیابان کو ؟

 

و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت

که ناگه روی زانوهای خود خم شد

دگر از صبر او کم شد   دلش لبریز ماتم شد

کمی اندیشه کرد آنگه    مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت

نشست و سینه را با سنگ خارایی ز هم بشکافت                   

                          

                        اما آه

 

صدای قلب او گویی جهان را زیر و رو میکرد

و هر چیزی که هر جا بود با غم روبرو میکرد

              

       نمیدانم چه می گویم     بجای آب

       خونش را به من داد و بر لب های او فریاد

 

بمان ای گل که تو تاج سرم هستی

          دوای دلبرم هستی

                  بمان ای گل و من ماندم

                           نشان عشق و شیدایی

                                      و با این رنگ و زیبایی

                                               و نام من شقایق شد

                                                          گل همیشه عاشق شد ..........
 


برچسب‌ها: <-TagName->
+ تاريخ یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:,ساعت 21:50 به قلم محمدرضا   |

به تعدادی ادم جهت ارسال مطلب و همکاری نیازمندیم...در صورت داشتن شرایط برای ما نظر شخصی بگزارید

1_شما باید هر دو یا نهایتن سه روز یکبار مطلبی بگزارید

2_شما باید حواستون باشه که به ادیان و قوم های مختلف احترام بزارید

3_شما باید این رو متوجه باشید که اینجا هم پارتی بازیه..یعنی ممکنه یه نویسنده سال به سال مطلب جدید نزاره

 

همین

+پست ثابت است..مطالب جدید زیر این پست


برچسب‌ها: <-TagName->
+ تاريخ شنبه 27 اسفند 1390برچسب:,ساعت 13:41 به قلم محمدرضا   |

 

پدر که باشی !!!
با تمام سختی ها و مشقت های روزگار،با دیدن غم فرزندت
می گویی : "نگران نباش ، درست میشود. خیالت تخت ، مــــــــــن پشتت هستم "

پدر که باشی ؛
سردت می شود و کت بر شانه ی پسر می اندازی.
چهره ات خشن می شود و دلت دریایی....آرام نمی گیری تا تکه نانی نیاوری

پدر که باشی ؛
عصا می خواهی ولی نمی گویی.
هرروز، خم تر از دیروز، جلوی آینه تمرین محکم ایستادن می کنی
پدر که باشی ؛
در کتابی جایی نداری و هیچ چیز زیر پایت نیست.
بی منت از این غریبگی هایت می گذری
تا پدر باشی. پشت خنده هایت فقط سکوت می کنی.
پدر که باشی ؛
به جرم پدر بودنت، حکم همیشه دویدن برایت میبُرند.
بی اعتراض به حکم فقط می دوی.
بی رسیدن هامی دوی و در تنهایی ات نفسی تازه می کنی.
پدر که باشی ؛

در بهشتی که زیر پای تو نیست باز هم دلهــــــــــــره هایت را مرور می کنی
تقدیم به همه ی پدرای گل:x

برچسب‌ها: <-TagName->
+ تاريخ شنبه 27 اسفند 1390برچسب:پدر,بهشت,مادر,عصا,,ساعت 13:36 به قلم محمدرضا   |

داستان جدید کلاغ و روباه

کلاغ پیری تکه پنیری دزدید و روی شاخه درختی نشست . روباه گرسنه ای از زیر درخت می گذشت . بوی پنیر شنید . به طمع افتاد . رو به کلاغ گفت : ای وای تو اونجایی !
می دانم صدای معرکه ای داری ! چه شانسی آوردم ! اگر وقتش را داری کمی برای من بخوان …
کلاغ پنیر را کنار خودش روی شاخه گذاشت و گفت : این حرفهای مسخره را رها کن ! اما چون گرسنه نیستم حاضرم مقداری از پنیرم را به تو بدهم .
روباه گفت : ممنونت می شوم ، بخصوص که خیلی گرسنه ام ، اما من واقعاً عاشق صدایت هم هستم .
کلاغ گفت : باز که شروع کردی ! اگر گرسنه ای جای این حرفها دهانت را باز کن ، از همین جا یک تکه می اندازم که صاف در دهانت بیفتند .
روباه دهانش را باز باز کرد .
کلاغ گفت : بهتر است چشمت را ببندی که نفهمی تکۀ بزرگی می خواهم برایت بیندازم یا تکه کوچکی.
روباه گفت : بازیه ؟! خیلی خوبه ! بهش میگن بسکتبال .
خلاصه . بعد روباه چشمهایش را بست و دهان را بازتر از پیش کرد و کلاغ فوری پشتش را کرد و فضله ای کرد که صاف در عمق حلق روباه افتاد .
روباه عصبی بالا و پایین پرید و تف کرد : بی شعور ، این چی بود !
کلاغ گفت : کسی که تغاوت صدای خوب و بد را نمی داند ، تغاوت پنیر و فضله را هم نمی داند .


برچسب‌ها: <-TagName->
+ تاريخ جمعه 26 اسفند 1390برچسب:خنده,کلاغ,روباه,داستان خنده دار,,ساعت 17:41 به قلم محمدرضا   |

دوستان. اندیشمندان. ملت. جماعت. دشمنان و.....

سلام

یه مطلبی هست...همونطوری که میبینید تا اینجای وبلاگ فقط یه سری مطالب کپی پیستی گزاشته بودم ولی خیلی خلاصه و مستقیم میگم از این به بعد دسنوشته های خودمه همش...یه سری تراوشتات ذهنی بدون ویرایش و ایناست

همین دیه...نظری دارید بگید


برچسب‌ها: <-TagName->
+ تاريخ جمعه 26 اسفند 1390برچسب:,ساعت 16:43 به قلم محمدرضا   |

درس اول:
يه روز مسوول فروش ، منشي دفتر ، و مدير شرکت براي ناهار به سمت سلف قدم مي زدند… يهو يه چراغ جادو روي زمين پيدا مي کنن و روي اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه… جن ميگه: من براي هر کدوم از شما يک آرزو برآورده مي کنم… منشي مي پره جلو و ميگه: «اول من ، اول من!… من مي خوام که توي باهاماس باشم ، سوار يه قايق بادباني شيک باشم و هيچ نگراني و غمي از دنيا نداشته باشم»… پوووف! منشي ناپديد ميشه… بعد مسوول فروش مي پره جلو و ميگه: «حالا من ، حالا من!… من مي خوام توي هاوايي کنار ساحل لم بدم ، يه ماساژور شخصي و يه منبع بي انتهاي آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»… پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه… بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه… مدير ميگه: «من مي خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توي شرکت باشن»!

نتيجهء اخلاقي : اينکه هميشه اجازه بده که رئيست اول صحبت کنه!



 


برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب
+ تاريخ دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:,ساعت 23:52 به قلم محمدرضا   |

ترم اول(ترم جو گیریدگی):
الو سلام مامانی.منم هوشنگ.وای مامانی نمی دونی چقدر اینجا خوبه. دانشگاه فضای خیلی نازیه.وای خدا خوابگاه رو بگو.وقتی فکر می کنم امشب روی تختی می خوابم که قبل از من یه عالمه از نخبه ها و دانشمندای این مملکت توش خوابیدن و جرقه اکتشافات علمی از همین مکان به سرشون زده – تنم مور مور میشه..راستی اینجا تو خوابگاه یه بوی مخصوصی میاد که شبیه بوی خونه اصغر شیره ای همسایه بغلیمونه.دانشجوهای سال های بالاتر میگن این بوی علم و دانشه! لامسب اینقدر بوی علم و دانش توی فضا شدیده که آدم مدهوش میشه!!! پریشب یکی از بچه ها به خاطر Over Dose از دانش رفت بخش مسمویت بیمارستان!
*



ترم
۲(ترم عاشق شدگی):


برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب
+ تاريخ دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:,ساعت 23:45 به قلم محمدرضا   |

 

 

ما واسه صداهای کاملا مشابه، حروف مختلف داریم.

واسه این صدا
۲ تا حرف داریم: ت، ط
واسه این
۲ تا: هـ، ح
واسه این
۲ تا: ق، غ
واسه این
۲ تا: ء، ع
واسه این
۳ تا: ث، س، ص
و واسه این
۴ تا: ز، ذ، ض، ظ

این یعنی:

«شیشه» رو نمی‌شه غلط نوشت
«دوغ» رو می‌شه
۱ جور غلط نوشت
«غلط» رو می‌شه
۳ جور غلط نوشت
«دست» رو می‌شه
۵ جور غلط نوشت
«اینترنت» رو می‌شه
۷ جور غلط نوشت
«سزاوار» رو می‌شه
۱۱ جور غلط نوشت
«زلزله» رو می‌شه
۱۵ جور غلط نوشت
«ستیز» رو می‌شه
۲۳ جور غلط نوشت
«احتذار» رو می‌شه
۳۱ جور غلط نوشت
«استحقاق» رو می‌شه
۹۵ جور غلط نوشت
و «اهتزاز» رو می‌شه
۱۲۷ جور غلط نوشت!

واغئن چتوری شد که ماحا طونصطیم دیکطه یاد بگیریم!؟


برچسب‌ها: <-TagName->
+ تاريخ دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:,ساعت 23:41 به قلم محمدرضا   |

در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش می پرسد:

«فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟

دوستش جواب می دهد: چرا از کشیش نمی پرسی؟»

جک نزد کشیش می رود و می پرسد:

جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن » هستم، سیگار بکشم

کشیش پاسخ می دهد: نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.

جک نتیجه را برای دوستش بازگو می کند…

دوستش می گوید: تعجبی نداره. تو سوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.

او نزد کشیش می رود و می پرسد: آیا وقتی در حال سیگار کشیدنم می توانم دعا کنم؟

کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد: مطمئناً ، پسرم. مطمئناً !

برچسب‌ها: <-TagName->
+ تاريخ دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:,ساعت 23:40 به قلم محمدرضا   |

یکی از رفقا که مدت زیادی نیست که به سمت استادی یکی از دانشگاههای تهران خودمون نائل اومده نقل میکرد که ... :

 

سر یکی از کلاس هام توی دانشگاه ، یه دختری بود که دو ، سه جلسه اول ،ده دقیقه مونده بود کلاس تموم بشه ، زیپ کوله اش رو میکشید و میگفت :

 

استاد ! خسته نباشید !!!

 

البته منم به شیوه همه استاد های دیگه به درس دادن ادامه میدادم و عین خیالم نبود !

یه روز اواخر کلاس زیر چشمی میپاییدمش ! به محض این که دستش رفت سمت کوله ، گفتم :

خانوم !!! زیپتو نکش هنوز کارم تموم نشده !!!!!

همه کلاس  منفجر شدن  از خنده ،

 

نتیجه این کار این بود که دیگه هیچ وقت سر کلاس بلبل زبونی نکرد!!!!

 

هیچ وقت هم دیگه با اون کوله ندیدمش توی دانشگاه !!!

 

نتیجه اخلاقی : حواستون جمع استادای جوون دانشگاه باشه !

 


امیدوارم خوشتون اومده باشه


هرگز نشه فراموش


لبخند تا بناگوش


برچسب‌ها: <-TagName->
+ تاريخ دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:,ساعت 23:38 به قلم محمدرضا   |

پیش از اینها فکر میکردم خدا
خانه ای دارد کنار ابر ها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او آسمان
نقش  روی دامن او  کهکشان
رعد و برق شب طنین خنده اش
سیل و طوفان نعره ی توفنده اش
دکمه ی پیراهن او آفتاب
برق تیر و خنجر او ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر  بود
از خدا  در ذهنم این تصویربود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین
بود ،اما میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
… هر چه میپرسیدم از خود از خدا
از زمین از اسمان از ابر ها
زود  می گفتند این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست
هر چه می پرسی جوابش آتش است
آب اگر خوردی جوابش آتش است
تا ببندی چشم کورت می کند
تا شدی نزدیک دورت میکند
کج گشودی دست ،سنگت می کند
کج نهادی پا ی  لنگت می کند
تا خطا کردی عذابت می دهد
در میان آتش آبت می کند
با همین قصه دلم مشغول بود
خوابهایم خواب  دیو و غول  بود
خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان شعله های سرکشم
در دهان اژدهایی خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین
محو می شد نعره هایم بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا …


برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب
+ تاريخ یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:,ساعت 20:56 به قلم محمدرضا   |

یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. چوپانی مهربان بود که در نزدیکی دهی، گوسفندان را به چرا می برد. مردم ده که از مهربانی و خوش اخلاقی او خرسند بودند، تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا هر روز آنها را به چرا ببرد. او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود و مردم نیز از این کار راضی بودند. برای مدتها این وضعیت ادامه داشت و کسی شکوه ای نداشت تا اینکه …

یک روز چوپان شروع کرد به فریاد: آی گرگ آی گرگ. وقتی مردم خود را به چوپان رساندند دریافتند که گرگی آمده است و یک گوسفند را خورده است.

آنان چوپان را دلداری دادند و گفتند نگران نباشد و خدا را شکر که بقیه گله سالم است. اما از آن پس، هر چند روز یک بار چوپان فریاد میزد: “گرگ. گرگ. آی مردم، گرگ”. وقتی مردم ده، سرآسیمه خود را به چوپان می رساندند می دیدند کمی دیر شده و دوباره گرگ، گوسفندی را خورده است. این وضعیت مدتها ادامه داشت و همیشه مردم دیر می رسیدند و گرگ، گوسفندی را خورده بود!

پس مردم ده تصمیم گرفتند …پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند. از وحشی ترین ها و قوی ترین سگ ها را …

چوپان نیز به آنها اطمینان داد که با خرید این سگها، دیگر هیچگاه، گوسفندی خورده نخواهد شد. اما پس از خرید سگ ها، هنوز مدت زیادی نگذشته بود که دوباره، صدای فریاد “آی گرگ، آی گرگ” چوپان به گوش رسید. مردم دویدند و خود را به گله رساندند و دیدند دوباره گوسفندی خورده شده است. ناگهان یکی از مردم، که از دیگران باهوش تر بود، به بقیه گفت: ببینید، ببینید. هنوز اجاق چوپان داغ است و استخوانهای گوشت سرخ شده و خورده شده گوسفندانمان در اطراف پراکنده است !!!

مردم که تازه متوجه شده بودند که در تمام این مدت، چوپان، دروغ می گفته است، فریاد برآوردند: آی دزد. آی دزد. چوپان دروغگو را بگیرید تا ادبش کنیم. اما ناگهان چهره مهربان و مظلوم چوپان تغییر کرد. چهره ای خشن به خود گرفت. چماق چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد. سگها هم که فقط از دست چوپان غذا خورده بودند و کسی را جز او صاحب خود نمی دانستند او را همراهی کردند.

بسیاری از مردم از چماق چوپان و بسیاری از آنها از “گاز” سگ ها زخمی شدند. دیگران نیز وقتی این وضعیت را دیدند، گریختند. در روزهای بعد که مردم برای عیادت از زخمی شدگان می رفتند به یکدیگر می گفتند: “خود کرده را تدبیر نیست”. یکی از آنها پیشنهاد داد که از این پس وقتی داستان “چوپان دروغگو” را برای کودکانمان نقل می کنیم باید برای آنها توضیح دهیم که هر گاه خواستید گوسفندان، چماق، و سگ های خود را به کسی بسپارید، پیش از هر کاری در مورد درستکاری او بررسی کنید و مطمئن شوید که او دروغگو نیست.

اما معلم مدرسه که آنجا بود و حرفهای مردم را می شنید گفت: دوستان توجه کنید که ممکن است کسی نخست “”راستگو”" باشد ولی وقتی گوسفندان، چماق و سگ های ما را گرفت وسوسه شود و دروغگو شود. بنابراین بهتر است هیچگاه “”گوسفندان”"، “”چماق”" و “”سگ های نگهبان”" خود را به یک نفر نسپاریم


برچسب‌ها: <-TagName->
+ تاريخ یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:,ساعت 20:52 به قلم محمدرضا   |

فقط سوپ كلم است كه حال آدم را بيشتر از امتحان بهم ميزند --- آلبرت انيشتين

امتحان مسخره ترين كار دنياست ---- جرج برنارد شاو

امتحان بدون تقلب مثل كريسمس بدون درخت است ---- كي اس اليت

امتحان بخشي از زندگي است ،نه زندگي امتحانست --- پائولو كويئلو

امتحان در صورت عدم حذف پزشكي ، اولين گام در جهت شروع چاپلوسي پيش استاد براي نمره ي ده گرفتن است ---- كامي نيك صالحي

چي گفتيد امتحان؟ اصلا معني اس را نمي دانم ---- جرج اورول

امتحان فقط يه بازيه ... يه بازيه مسخره ---- از ديالوگهاي فيلم نيش

هر كس را ميخواهي از خودت متنفر كني ،امتحانش كن ---- يك ضرب المثل برمه اي

توي مدرسه هر سوالي را كه در امتحانهايم درست جواب ميدادم ، بعدا مي فهميدم كه كاملا غلط بوده اين اتفاق بعدها در زندگيم هم ادامه يافت . هر وقت فكر كردم درست رفتار كرده ام ،ديدم يك جاي كار اشتباه بود ----- ارنست همينگوي


برچسب‌ها: <-TagName->
+ تاريخ یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:,ساعت 20:44 به قلم محمدرضا   |

* اگر مردي و زني به قصد چت خصوصي وارد مسنجر شوند ،واجب است كه قبل از شروع چت ، صيغهء حلاليت مجازي بين آن دو جاري شود . اين صيغه به صورت لوگو در دسترس همه افراد قرار مي گيرد تا با كليك به روي آن به صورت خودكارجاري گردد.

*
كليك كردن هر دو نفر مستحب است.

*
بديهي ايست كه اين صيغه ، تنها تا باز بودن پنجرهء چت اعتبار دارد و با بسته شدن پنجره ، چه سهوا و چه عمدا ، صيغه خود به خود فسخ مي گردد.

*
اين نوع صيغه فقط مختص زنان بيوه مي باشد.زنان بيوه مجاز به باز كردن همزمان دو پنجره چت يا بيشتر از آن نيستند.

*
دختران و زنان متاهل فقط مي توانند از صيغهءمجازي محرميت استفاده كنند و حق استفاده از صيغهء مجازي حلاليت را ندارند ( چت درحد سلام و احوالپرسي و با درصد اروتيك كمتر) .

*
صيغهء مجازي محرميت ، همچون صيغهء مجازي حلاليت ، به صورت لوگو در محل مناسب قرار خواهدگرفت.

*
تمام احكام جاري شدن و فسخ اين دو نوع صيغه يكسان ميباشد.

*
مردان متاهل حق باز كردن بيش از چهار و مردان مجرد پنج پنجرهءتوامان چت را ندارند.

*
فرستادن هر نوع ايكون بعد از جاري شدن صيغه حلال مي باشد.

*
چنانچه ايكوني قبل از جاري شدن صيغه ارسال گردد ، اين ايكون حرام زاده بوده و احكام ايكون هاي حرامزاده در مورد آن مصداق دارد.

*
اگر به هر علت غير ارادي ، مثل وقوع زلزله ، هنگ  كردن ناگهاني سيستم ، قطع شدن كانكشن يكي از دو طرف و قس الي الهذا ، ايكوني قبل از جاريشدن صيغه ارسال گردد ، احكام ايكون هاي حرامزادهء مشبهه بر آن صادق است.

*
بستن پنجرهء چت به اختيار مردان مي باشد . چنانچه زني قبل از مرداقدام به بستن آن بكند ، واجب است تا 4 روز عدهء پنچرهء بسته شده را به جا بياورد . قبل از پايان عده ، حق چت با هيچ ذكور ديگري را ندارد.

*
چنانچه زن متاهلي با يا بدون جاري شدن صيغهء مجازي حلاليت اقدام به چت با مردي بكند ، اين چت به منزلهء زناي محصنهء مجازي بوده و حد سنگسار مجازي بر او لازم مي گردد.

*
اگر مردي اقدام به چت با زني متاهل بنمايد ، با علم به متاهل بودن زن ، حتي در صورت جاري شدن صيغهءمجازي حلاليت حد تعزيري شلاق اينترنتي بر اولازم مي گردد.

*
زنان و مردان مشمول صيغهء مجازي حلاليت ، در صورت چت كردن بدون جاري نمودن صيغه ، در بار اول و دوم و سوم به حد تعزيري شلاق اينترنيمحكوم شده و در صورت تكرار در بار چهارم مصداق مفسد ه  في النت بوده و اجراي حكم اعدام اينترنتي بر آنان لازم است


برچسب‌ها: <-TagName->
+ تاريخ یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:,ساعت 20:43 به قلم محمدرضا   |

باز هم خواب ریاضی دیده ام خواب خطهای موازی دیده ام

خواب دیدم میخوانم ایگرگ زگوند خنجر دیفرانسیل هم گشته کند

از سر هر جایگشتی میپرم دامن هر اتحادی میدرم

دست و پای بازه ها را بسته ام از کمند منحنی ها رسته ام

شیب هر خط را به تندی میدوم گوش هر ایگرگ وشی را میجوم

گاه در زندان قدر مطلقم گاه اسیر زلف حد و مشتقم

گاه خط را موازی میکنم با توان ها نقطه بازی میکنم

لشگری تمرین دارم بی شمار تیمی از فرمول دارم در کنار

ناگهان دیدم توابع مرده اند پاره خط و نقطه ها پژمرده اند

کاروان جذر ها کوچیده است استخوان کسرها پوسیده است

از لگ و بسط و نپر آثار نیست ردپایی از خط و بردار نیست

هیچکس را زین مصیبت غم نبود صفر صفرم هم دگر مبهم نبود

آری آری خواب افسون میکند عقده را از سینه بیرون میکند

مردم زین ایکس و ایگرگ داد داد روزهای بی ریاضی یاد باد!!!



برچسب‌ها: <-TagName->
+ تاريخ یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:,ساعت 20:22 به قلم محمدرضا   |

 

بیشتر دچار سوء تفاهم با توند
بی آنکه بخواهی و بدانی،
بیشتر می رنجانیشان
بیشتر می رنجانندت
بیشتر به یادشان هستی
ولی ...
کمتر عشق می گیری
کمتر عشق می گیرند !
چشم به هم می زنی و می بینی عزیزترین ها
با یک برداشت نادرست از هم
هر روز از هم دور و دور تر میشوند ...
غافل از اینکه بهترین روزهایشان
با قهر و دوری و نامهربانی می گذرد!

 


برچسب‌ها: <-TagName->
+ تاريخ یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:عشق,وفا,غافل,ساعت 20:18 به قلم محمدرضا   |


 

یکی بود ، دو تا نبود ، زیر گنبد کبود که شایدم کبود نبود و آبی
بود ، یه دختر خوشگل بی پدر مادر زندمی کرد. اسم این
دختر خوشگله سیندرلا بود که بلا نسبت دخترای امروزی، روم به
دیوار روم به دیوار ، گلاب به روتون خیلی خوشگل بود .
سیندرلا با نامادریش که اسمش صغرا خانم بود و ۲ تا خواهر
ناتنیاش که اسمشون زری و پری بود زندمی کرد . بیچاره
سیندرلا از صبح که از خواب پا می شد باید کار می کرد تا آخر
شب . آخه صغرا خانم خیلی ظالم بود . همش می گفت
سیندرلا پارکت ها رو طی کشیدی؟ سیندرلا لوور دراپه ها رو گرد
گیری کردی؟ سیندرلا میلک شیک توت فرنگیه منو آماده کردی ؟

سیندرلا هم تو دلش می گفت : ای بترکی ، ذلیل مرده ی گامبو
، کارد بخوره به اون شکمت که ۲ متر تو آفسایده ، و بلند می
گفت : بعله مامی صغی ( همون صغرا خانم خودمون ) . خلاصه
الهی بمیرم برای این دختر خوشگله که بدبختیهاش یکی دو تا
نبود . . القصه ، یه روز پسر پادشاه که خاک بر سرش شده بود
و خوشی زیر دلش زده بود ، خر شد و تصمیم گرفت که ازدواج
کنه .

رفت پیش مامانش و گفت مامان جونم .. مامانش : بعله
پسر دلبندم  شاهزاده : من زن می خوام .. مامانش : تو
غلط می کنی پسره ی گوش دراز ، نونت کمه ، آبت کمه ؟ دیگه
زن گرفتنت چیه؟ شاهزاده : مامان تو رو خدا ، دارم پیر
پسر می شم ، دارم مثل غنچه ی گل پرپر می شم ..مامانش
در حالی که اشکش سرازیر شده بود گفت : باشه قند عسلم ،
شیر و شکرم ، پسر گلم ، می خوای با کی مزدوج شی؟ .
شاهزاده : هنوز نمی دونم ولی می دونم که از بی زنی دارم
می میرم  مامانش : من از فردا سراغ می گیرم تا یه دختر
نجیب و آفتاب مهتاب ندیده و خوشگل مثل خودم برات پیدا کنم .

خلاصه شاهزاده دیگه خواب و خوراک نداشت . همش منتظر بود
تا مامانش یه دختر با کمالات و تحصیل کرده و امروزی براش گیر
بیاره. یه روز مامانش گفت : کوچولوی عزیز مامان ، من تمام
دخترای شهر رو دعوت کردم خونمون، از هر کدوم که خوشت
اومد بگو تا با پس گردنی برات بگیرمش ، شاهزاده گفت : چرا با
پس گردنی؟ مامانش گفت : الاغ ، چرا نمی فهمی ، برای اینکه
مهریه بهش ندی، پس آخه تو کی می خوای آدم بشی ؟ روز
مهمونی فرا رسید ، سیندرلا و زری و پری هم دعوت شده
بودند .

زری و پری هزار ماشاالله ، هزار الله اکبر ، بزنم به تخته ،
شده بودند مثل ۲ تا بچه میمون ، اما سیندرلا ، وای چی بگم
براتون شده بود یه تیکه ماه ، اصلا ماه کیلویی چنده ، شده بود
ونوس شایدم ( مگه من فضولم ، اصلا به ما چه شبیه چی
شده بود ) . صغرا خانم حسود چشم در اومده سیندرلا رو با
خودش نبرد ، سیندرلا کنار شومینه نشست و قهوه ی تلخ
نوشید و آه کشید و اشک ریخت . یهو دید یه فرشته ی تپل مپل
با ۲ تا بال لنگه به لنگه ، با یه دماغ سلطنتی و چشمای لوچ
جلوی روش ظاهر شد .سیندرلا گفت : سلام. فرشته :
گیریم علیک .

حالا آبغوره می گیری واسه من ؟  سیندرلا :
نه واسه خودم می گیرم .فرشته : بیجا می کنی ، پاشو
ببینم ، من اومدم که آرزوهات رو بر آورده کنم ، زود باش آرزو کن
  سیندرلا : آرزو می کنم که به مهمونیه شاهزاده برم
فرشته : خوب برو ، به درک ، کی جلوی راهتو گرفته دختره ی
پررو ؟ راه بازه جاده درازه.. سیندرلا : چشم میرم ،
خداحافظ  فرشته : خداحافظ . سیندرلا پا شد ، می
خواست راه بیفته . زنگ زد به آژانس ، ولی آژانس ماشین
نداشت .

زنگ زد به تای تلفنی ولی اونجا هم ماشین نبود .
زنگ زد پیک موتوری گفت : آقا موتور دارید؟ یارو گفت : نه نداریم.
سیندرلا نا امید گوشی رو گذاشت و به فرشته گفت ؟ هی
میبرو برو ، آخه من چه جوری برم؟ فرشته گفت : ای به
خشکی شانس ، یه امشب می خواستم استراحت کنم که نشد
، پاشوبیا ببینم چه مرگته !!!! بلاخره یه خاکی تو سرمون می
ریزیم . با هم رفتند تو انباری ، اونجا یدونه کدو حلوایی بود ،
فرشته گفت بیا سوار این شو برو ، سیندرلا گفت : این بی
کلاسه ، من آبروم می ره اگه سوار این بشم . فرشته گفت :
خوب پس بیا سوار من شو !!! سیندرلا گفت : یه آناناس
اونجاست فرشته جون ، به دردت می خوره؟ . فرشته : بعله
می خوره ..سیندرلا : پس مبارکه انشاالله . خلاصه فرشته
چوب جادوگریش و رو هوا چرخوند و کوبید فرق سر آناناس و
گفت : یالا یالا تبدیل شو به پرشیا.

بیچاره آناناس که ضربه مغزی
شده بود از ترسش تبدیل شد به یه پرشیای نقره ای. فرشته به
سیندرلا گفت : رانندبلدی؟ گواهینامه داری؟. سیندرلا :
نه ندارم .. فرشته : بمیری تو ، چرا نداری؟.. سیندرلا :
شهرک آزمایش شلوغ بود نرفتم امتحان بدم فرشته : ای
خاک بر اون سرت ، حالا مجبورم برات راننده استخدام کنم.
فرشته با عصاش زد تو کله ی یه سوسک بدبخت که رو دیوار
نشسته بودو داشت با افسوس به پرشیا نگاه می کرد .
سوسکه تبدیل شد به یه پسر بدقیافه ، مثل پسرای امروزی .
سیندرلا گفت : من با این ته دیگ سوخته جایی
نمیرم..فرشته : چرا نمیری؟.. سیندرلا : آبروم می ره.
فرشته : همینه که هست ، نمی تونم که رت باتلر رو برات
بیارم . سیندرلا : پس حداقل به این گاگول بگو یه ژل به
موهاش بزنه . خلاصه گاگول ژل زد به موهاش و با هر بدبختی
بود حرکت کردند سمت خونه ی پادشاه. وقتی رسیدند اونجا
دیدیند وای چه خبره !!!!! شا اومده بود اونجا داشت آواز می
خوند ، جنیفر لوپز داشت مخ پدر پادشاه رو تیلیت می کرد . زری
و پری هم جوگیر شده بودند و داشتند تکنو می زدند . صغرا خانم
هم داشت رو مخ اصغر آقا بقال راه می رفت (آخه بی چاره صغرا
خانم از بی شوهری کپک زده بود ) خلاصه تو این هاگیر واگیر
شاهزاده چشمش به سیندرلا افتاد و یه دل نه صد دل عاشقش
شد .

سیندرلا هم که دید تنور داغه چسبوند و با عشوه به
شاهزاده نگاه کرد و با ناز و ادا اطوار گفت : شاهزاده ی ملوسم
منو می گیری ؟. شاهزاده : اول بگو شماره پات چنده ؟..
سیندرلا : ۳۷ . شاهزاده در حالی که چشماش از خوشحالی
برق می زد گفت : آره می گیرمت ، من همیشه آرزو داشتم
شماره ی پای زنم ۳۷ باشه. خلاصه عزیزان من شاهزاده
سیندرلا رو در آغوش کشید و به مهمونا گفت : ای ملت همیشه
آن لاین ، من و سیندرلا می خواهیم با هم ازدواج کنیم ، به هیچ
خری هم ربط نداره . همه گفتند مبارکه

همه گفتند مبارکه و بعد هم یک صدا
خوندند : گل به سر عروس یالا  داماد و ببوس یالا  سیندرلا
هم در کمال وقاحت شاهزاده رو بوسید و قند تو دلش آب شد
( بعد هم مرض قند گرفت و سالها بعد سکته کرد و مرد) سپس
با هم ازدواج کردند و سالهای سال به کوریه چشم زری و پری و
صغرا خانم ، به خوبی و خوشی در کنار هم زندکردند و
شونصد تا بچه به دنیا آوردند


برچسب‌ها: <-TagName->
+ تاريخ یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:,ساعت 19:38 به قلم محمدرضا   |

بنده ای به خدا گفت:<اگر سرنوشت مرا تو از قبل نوشته پس چگونه دعا کردن فایده ای دارد؟>

خدا جواب داد:<شاید نوشته باشم هرچه دعا کنی..>


برچسب‌ها: <-TagName->
+ تاريخ یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:خدا,دعا,ساعت 16:36 به قلم محمدرضا   |

البته فک کنم تبلیغ یه چیزی باشه:-؟


برچسب‌ها: <-TagName->
+ تاريخ یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:عکس,هواپیما,جالب,ساعت 16:30 به قلم محمدرضا   |

 

آیا می دانستید

آیا می دانستید که مرد در قیاس با زن مى‌تواند حروف ریزترى را بخواند ولی شنوایى زن بهتر از مرد است؟

آیا می دانستید که مروارید در سرکه حل می شود؟

آیا می دانستید که یک پنجم اکسیژنی که مصرف می کنیم توسط مغز مصرف می شود؟

آیا می دانستید که انسانی با عمر متوسط، بیش از ۱۶۳ میلیون لیتر هوا استنشاق می کند؟

آیا می دانستید که تعداد دهانه های آتشفشان سطح مریخ چهار برابر ماه است؟

آیا می دانستید که بیش از ۱۵ هزار نوع برنج وجود دارد؟

آیا می دانستید که پر مصرف ترین دارو در جهان قرص آرام بخش "والیوم" است؟

آیا می دانستید که سی برابر مردمی که امروزه بر سطح زمین زندگی می کنند، در زیر خاک مدفون شده اند؟

آیا می دانستید که در یک سانتی متر از پوست شما 12 متر عصب و 4 متر رگ و مویرگ وجود دارد؟

آیا می دانستید که رشد کودک در بهار بیشتر است؟

آیا می دانستید که برای اخم کردن باید 43 ماهیچه را به کار گیرید ولی برای لبخند زدن تنها حدود 17 ماهیچه به کار می افتد؟

آیا می دانستید که هر دو هزار اخم، یک چروک بر روی صورت ایجاد می کند؟

آیا می دانستید که در هر سال، یک انسان در حدود 6 میلیون و دویست و پنج هزار بار پلک می زند؟

آیا می دانستید که یک انسان عادی روزانه یک لیتر بزاق دهان ترشح می کند که میزان آن در طول کل عمر او به 10 هزار گالن خواهد رسید؟

آیا می دانستید که قلب یک انسان معمولی در بازه عمر او در حدود 3 میلیارد بار می تپد و 48 میلیون گالن خون را به رگ ها پمپاژ می نماید؟

آیا می دانستید که اسب‌ها در مقابل گاز اشک آور مصون‌اند؟

آیا می دانستید که نعناع سکسکه و تنگی نفس را شفا می‌دهد؟

آیا می دانستید که افراد باهوش داراى روى و مس بیشترى در موهایشان هستند؟

آیا می دانستید که جوانترین پدر و مادر جهان یک زوج ۸ و ۹ ساله بوده اند؟

آیا می دانستید که نخستین رمانى که توسط ماشین تایپ نوشته شد، تام سایر بود؟

آیا می دانستید که ایرانی ها روزانه به طور متوسط حتی نصف استکان هم شیر نـمی نوشند؟

آیا می دانستید که بیشتر سردردهای معمولی از کم نوشیدن آب می باشد؟

آیا می دانستید که ایرانیان در آمریکا فرهیخته ترین افراد جامعه آمریکا هستند؟
آیا می دانستید که مورچه ها هم شمردن بلدند و قدم هایشان را برای مسیر یابی می شمارند؟

آیا می دانستید که مصرف زغال اخته از تنگی عروق خون جلوگیری می کند؟

 

برچسب‌ها: <-TagName->
+ تاريخ جمعه 19 اسفند 1390برچسب:دانستی,ساعت 12:10 به قلم محمدرضا   |

صبح: دیدن رویای شاهزاده سوار بر اسب در خواب.....



۶ صبح: در اثر شکست عشقی که در خواب از طرف شاهزاده می خوره از خواب می پره .


۷صبح: شروع می کنه به آماده شدن . آخه ساعت ۱۲ ظهر کلاس داره!!!!!!!!


۸ صبح: پس از خوردن صبحانه مفصل (علی رغم ۱۸ کیلو اضافه وزن) شروع می کنه به جمع آوری وسایل مورد نیاز: جوراب و مانتو و کیف و لوازم آرایش و لوازم آرایش و لوازم آرایش و لوازم آرایش و...



۹صبح: آغاز عملیات حساس زیر سازی بر روی صورت (جهت آرایش)



۱۰ صبح: عملیات زیرسازی و صافکاری و نقاشی همچنان با جدیت ادامه دارد .



۱۱ صبح: عملیات آرایش و نقاشی و لنز کاری و فیشیل و فوشول با موفقیت به پایان می رسد و پس از اینکه دختر خودش رو به مدت نیم ساعت از زوایای مختلف در آیینه بررسی کرد و مامان جون ۱۹ تا عکس از زوایای مختلف ازش گرفت، به امید خدا به سمت دانشگاه میره .



۱۲ ظهر: کلاس شروع شده و دختره وارد کلاس میشه تا یه جای خوب برا خودش بگیره . ( جای خوب تعابیر مختلفی داره . مثلا صندلی بغل دستی پولدارترین پسر دانشگاه - صندلی فیس تو فیس با استاد: در صورتی که استاد کم سن و سال و مجرد باشد و ... )



۱ ظهر: وسط کلاس موبایل دختر می زنگه و دختر با عجله از کلاس خارج میشه تا جواب منیژه جون رو بده. و منیژه جون بعد از ۱/۵ ساعت که قضیه خاستگاری دیشبش رو + قضیه شکست عشقی دوست مشترکشون رو براش تعریف کرد گوشی رو قطع می کنه. اما دیگه کلاس تموم شده .



۲ ظهر: کلاس تموم شده و دختر مجبوره از یکی از پسرای کلاس جزوه بگیره. توجه داشته باشین دختر نباید از دخترا جزوه بگیره. آخه جزوه دخترا کامل نیست!!!!!!!!!!!



۳ ظهر: دختر همچنان در جستجوی کیس مناسب جهت دریافت جزوه!!!!!



۴عصر: دختر نا امید در حرکت به سمت خانه.



۵ عصر: یکدفعه ماشین همون پسر پولداره که جزوه هاشم خیلی کامله جلوی پای دختره ترمز می کنه و ازش می خواد که برسونتش.



۶ عصر: دختر به همراه شاهزاده رویاهاش در کافی شاپ گل زنبق!!! میز دوم. به صرف سیرابی گلاسه.



۷ عصر: دختر دیگه باید بره خونه و پسر تا دم خونه می رسونتش.



۸ غروب: دختر در حال پیاده شدناونو از ماشین اون پسره: راستی ببخشید جزوه تون کامله؟؟؟ امروز انقدر از عشق سخن گفتی مجالی برای تبادل جزوه نموند. و جزوه رو از پسر می گیره.



۹ شب: دختر در حال چیدن میز شام در خانه سه تا ظرف چینی گل سرخی جهیزیه مامانش رو میشکونه (از عواقب عاشقی)



۱۰شب: دختر در حال تفکر به اینکه ماه عسل با اون پسره کجا برن ؟؟!!؟!؟!؟!؟!



۲شب: دختر داره خواب میبینه رفته ماه عسل.



۵ صبح: دختره بیدار میشه و میبینه اون پسره پیام

داده که: برای نامزدم کلی از تو تعریف کردم. خیلی

دوست داره امروز با من بیاد دانشگاه ببینتت!!

و امروز دختر باید کمی زودتر به دانشگاه برود. شاید جای

مناسب تری در کلاس نصیبش شد!!!!!!!!!!!!!


برچسب‌ها: <-TagName->
+ تاريخ پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:دختر,بیست و چهارساعت,جزوه,ساعت 23:54 به قلم محمدرضا   |

دختر: می دونی فردا عمل قلب دارم؟

پسر: آره عزیز دلم

دختر: منتظرم میمونی؟

پسر رویش را به سمت پنجره اطاق دختر بر میگرداند تا دختر اشکی که از گونه اش بر زمین میچکد را نبیند

پسر: منتظرت میمونم عشقم

دختر: خیلی دوستت دارم

پسر: عاشقتم عزیزم


************



بعد از عمل سختی که دختر داشت و بعد از چندین ساعت بیهوشی کم کم داشت هوشیاری خود را به دست می آورد، به آرامی چشم باز کرد و نام پسر را زمزمه کرد و جویای او شد.

پرستار: آرووم باش عزیزم تو باید استراحت کنی.

دختر: ولی اون کجاست؟ گفت که منتظرم میمونه

به همین راحتی گذاشت و رفت؟

پرستار: در حالی که سرنگ آرامش بخش را در سرم دختر خالی میکرد رو به او گفت: میدونی کی قلبش رو به تو هدیه کرده؟

دختر: بی درنگ که یاد پسر افتاد و اشک از دیدگانش جاری شد: آخه چرا؟؟؟؟؟؟ چرا به من کسی چیزی نگفته بود و بی امان گریه میکرد

پرستار: شوخی کردم بابا ! رفته دستشویی الان میآد


برچسب‌ها: <-TagName->
+ تاريخ پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:خنده,عشق,قلب,جراحی,ساعت 23:53 به قلم محمدرضا   |


اگه خسته ای: به من تکیه کن اگه تنهایی: بیا پیشم اگه بی پناهی: پناهتم اگه پول می خوای : مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد

در جایی یه انتخابات شد و کاندیدی پشت تریبون گفت: آقایون! چیزی که لازمه ی جامعه ی کنونی ماست رهایی از سوسیالیسم، امپریالیسم، کمونیسم، فاشیسم، رادیکالیسم و... است. در این لحظه پیرمردی گفت: آقای کاندیدا لطفا یک فکری هم برای رماتیسم من بکنید!

به حیف نون می گن: سگتون بچه ی ما را گاز گرفته. می گه: اولا سگ ما گاز نمی گیره. دوما سگ ما همیشه بسته است. سوما ما سگ نداریم!

سه نفر می میرن، از حیف نون می پرسن به نظرت اینا می رن بهشت یا جهنم؟ می گه: اولی باید بره به بهشت، دومی باید بره به جهنم، سومی رو هم باید بفرستن توی طویله. می پرسند چرا؟می گه: اولی متاهل بوده، دنیا براش جهنم بوده، دومی مجرد بوده، دنیا براش بهشت بوده، سومی متاهل بوده، زنش مُرده... مرتیکه الاغ رفته دوباره زن گرفته!

یکی با نامزدش میرن بیرون، گم می شن. دختره می پرسه حالا چی کار کنیم؟ می گه تو برو خونتون، من برای خودم یه فکری می کنم

از یکی می پرسن از چه گلی خوشت میاد؟ میگه اقاقیا. می گن همینو بنویس. می گه غلط کردم!رز

_ هواپیما داشت سقوط می کرد همه داشتن جیغ میزدن به جز یه ترکه ! ازش می پرسن چرا تو ساکتی ؟ میگه : ماله بابام که نیست بذار سقوط کنه
 


برچسب‌ها: <-TagName->
+ تاريخ پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:خنده,ساعت 19:6 به قلم محمدرضا   |